دوشنبه 6/مهر/94

امروز پسرک خوابش میومد و نرفت مهد...  

مرخصیم تموم شد و امروز صبح اومدم  اداره...

در یک اقدام یهویی  تصمیم گرفتم تولد  پسرک رو آخرهفته بگیرم...به همسر زنگ زدم که در جریان باشه ...بعدش  هم  زنگ زدم مهمونامو دعوت کردم 

برنامه عصر هم مشخص شد ...رفتن دنبال کیک و بادکنک و خریدای تولد...  

.

هنوز از دست همسر دلخورم

یکشنبه 5/7/94

دیشب ساعت 9 از سفر برگشتیم به خونه نقلی و دوست داشتنیمون...دلم به شدت تنگ خونه وزندگیم بود... 

از راه که رسیدیم رفتیم خونه مامان و یه عدس پلوی خوشششمزه خوردیم با سبزی خوردن و ماست ...پسرک دیشب خونه مامان موند... 

منم از ساعت 6 ونیم صبح بیدارم و سه سری لباس شستم و ظرف  شستم و مرتب کردم...همه خونه بوی  شوینده و افروز میده... 

ساعت نه ونیم رفتم دنبال پسرک و رفتیم مهد...اولین روز مهد بود... 

پسرک رو گذاشتم و رفتم آرایشگاه...از اونجا امدم خونه مامان یه کم حرف زدیم و رفتم خونه...سوغاتی جاری وسوغات عمه اینا رو برداشتم ورفتم  نیم ساعت خونه جاری  موندم  و کمی حرف زدیم 

از اونجا رفتم مهد دنبال پسرک و بعدش دوتایی رفتیم خونه مادربزرگم...عااااشق خونه مادربزرگمم...یه حس خوبی داره برام... 

مادربزرگم خواب بود وعمه داشت سبزی پاک میکرد و بادمجون  سرخ میکرد برای ناهار... 

دو ساعتی موندیم پیششون...ناهارو خونه مامان خوردیم با خواهر جان و بچه هاش ...مامان وبابا و داداش...سرو صدا وشلوغ وپلوغ 

کلا بچه ها مون که به هم میفتن دیگه غوغاست 

تا عصر بودیم و بعدش خواهر جون اینا رفتن و منم مامانو  برداشتم اومدم خونه...خورش بامیه گذاشتم برای شام و پلو ... 

با مامان وپسرک رفتیم بیرون خرید... 

مامانو رسوندم و  اومدیم خونه...ساعت نه شام خوردیم...همسر رو فاز کج خلقی بود ...کلی غرغرای الکی کرد...خیلی منو ناراحت کرد خیلییییییییییییییییی 

بعد مدتها اشکام  ریخت ولی از ترس اینکه پسرک نبینه سریع پاکشون کردم... 

با پسرکم ماشین بازی کردیم و قصه گفتم وخوابید... 

همسر دو بار معذرت خواهی کرد ولی چه فایده؟؟؟؟

چهارشنبه 1/7/94

 امسال پاییزمون متفاوت آغاز شد..

درست روز اول مهر یه مسافرت کوتاه رفتیم  سمت کرمان...سه تایی...من وهمسر وپسرک شیرینمون 

میتونم بگم خیلی خوش گذشت وکرمان ومردم مهربونشو دوست داشتم... 

هوای خنک پاییزی ...درختای سر به فلک کشیده خیابان جمهوری...فالوده کرمانی...رستوران همیشه بهار...حمام گنجعلی خان...ماهان وباغ شازده...شاه نعمت الله ولی...بستنی اکبرمشتی...رستوران البرز...بازار قدیمی...پته و قبازار مسگرا ...آدرس بلد نبودنامون...شیرینی فروشی حمید و... 

همه وهمه خاطرات سفر خوبمون بودن... 

از دوست خوبم نیکادل هم  ممنونم  که کلی راهنماییم کرد 

من اومدم

خوش اومدم واقعا... 

بعد یه وقفه ی  چند ماهه دوست خوبم دخملی اینجا رو برام ساخت تا دوباره  روزانه هامو بنویسم